لــعل سـلـسـبیــل

محکم، خورد توی ذوقم. محکم­تر از این هم می­شد؟ گمان نمی­کنم. ذوقم یک چشمش را گرفت و داد زد:آی! آی کور شدم! ذوقم به زحمت خودش را از او جدا کرد، چسبیده بود بهش، مگر ولش می­کرد؟ چشم ذوقم قلنبه شده بود. قرمز قرمز، ذوقم ولو شد روی زمین، داشت از درد به خودش می­پیچید. او همان­جا نشسته بود روی صندلی و خیره خیره بهش نگاه می­کرد. انگار نه انگار که این بلا را او سرش آورده است. یک کم دیگر نگاهش کرد، بعد شانه­هایش را بالا انداخت، زیر لب گفت: به هر حال نظر من همین بود که گفتم! بیچاره ذوقم! چه نقشه­ها که نکشیده بود، چه خیال­ها که نکرده بود. ذوقم از درد ناله زد. دلم برایش سوخت و بفهمی نفهمی توی چشمم اشک آمد. او از روی صندلی­اش بلند شد و گفت:عجله دارم و رفت. کاغذها را توی دستم فشردم، از عرق خیس و مچاله شده بودند. استاد گفت: دیگر کسی نسبت به این داستان نظری ندارد؟ یک نظر دیگر! ذوقم یکه خورد و با التماس و درد نگاهم کرد. یک دست دیگر بالا رفت. ذوقم به زحمت خودش را به گوشه­­ی کلاس داستان نویسی کشید و در خودش جمع شد.


نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 1:14 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com